به یاد گذشته....

به یاد گذشته....

پیر مرد به زنش گفت بیا یادی از گذشته های دور کنیم

من میرم کافه منتظرت میمونم و تو بیا سر قرار بشینیم

حرفای عاشقونه بگیم

پیرزن قبول کرد

فردا پیر مرد به کافه رفت دو ساعت از قرار گذشت

ولی پیرزن نیومد

وقتی برگشت خونه دید پیرزن تو اتاق نشسته و گریه میکنه

ازش پرسید چرا گریه میکنی ؟

پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت :

بابام نذاشت بیام...



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






♥ جمعه 23 خرداد 1393برچسب:, ساعت 18:40 توسط neda